همين شب هاست كه معركه ي توبه گاه من برپاست
اين شب ها من چه خلصانه التماس مي كنم و چه من معصومانه به تو فكر مي كنم
خسته ام از اين سقف از اين شيشه هاي گرفتار در چوب پنجره
مي خواهم فقط تا اوج تو را ببينم در اوج آسمان غرق شوم و با تو باشم
تويي كه در همين نفس هاي من جاري اي
عاجز از استشمام بويت...
گرفتار در اين دنياي فاني در اين لجنزار كه خود پديد آورنده ي آنيم
و
عاشق و دلبسته ي زيبايي هاي فريبنده اش.
بوي سيگار...صداي زن همسايه...فكر امتحان فردا...همه مرا از تنها با تو بودن باز مي دارند...
مني كه هيچگاه خالصانه و تنها با تو تنهايي را تجربه نكرده ام...
خدايا...چقدر دوستم داري...و چقدر با محبتي و بخشنده و من چقدر گناهكارم...
17/10/90